من می نویسم و تو میخوانی .تو ای مخاطب نوشته ها یم گاه دلتنگ تر از همیشه ام و تنها تر از همیشه گاه آنقدر خسته که از ماندن و نوشتن گریزانم و گاه آنقدر عاشق که نوشتن را راهی برای رسیدن به آرامش میدانم. گاه تا نزدیک شکست میروم اما بلند میشوم دوباره...
کسی مینویسد از دست ها . میداند چه کسی را می گویم و من میگویم از دل...
دستها توانمند نیستند وقتی دل عقل را به صلیب میکشد.
دارم از خودم مینویسم.قلم را برداشته ام.دل می گوید بنویس و عقل در کناره...
می نویسم بی آنکه بدانم چقدر در نوشتن توانمند یا نا توانم. ولی مینویسم .
حال دستهایم همان دستها می نویسند بی اختیار برای دل و عقل شاید محاکمه خواهد کرد
ولی دل ....
لا بلای کلماتم صدای موسیقی تنهاییست و من تنها...
به آن مو سیقی گوش کن.....ببین....
من هیچ ندارم وهیچ نخواهم
هر روز عاشق تر از گذشته ام
تنها برای او ،برای او که قدرت نوشتنم میدهد
نمی دانم نمی دانم چرا ؟ خودش عاشقم کرد و حال اینگونه رسوا در برابر قدرتش متحیر!
شاید به مسخره بگیرند آنچه را که می نویسم ولی شاید ....
نمی دانم .نمی توانم نگویم.....
تنها می دانم دلم گرفته است و باید بنویسم.
چندی قلم را کنار میگذارم .دستها هنوز خسته نیستند . دل می گوید بنویس....
دوباره از سر خط. و عقل!
دلم گرفته و باید بنویسم پس عقل را به کنار میگذارم . بی محابا خواهم نوشتم و تو بخوان به خاطر دل گرفته ام
هر چند شاید گزافه گویی باشد.
هنوز موسیقی تنهایی موج میزند و دستانم....
ببین...چه سرد هستند ...می لرزند چشم هایم را به روی هم میگذارم . نسیم خنکی گونه هایم
و چشم هایم را نوازش میدهد تا به کجا خواهم نوشت ...نمی دانم. شاید بس است دیگر
با خودت می گویی تا به کجا این نا بسامانی.
ولی آرام تر شدم ....
باز خواهم نوشت ....دوباره از سر خط
این بار بس است.